رادین جانرادین جان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
راستین جانراستین جان، تا این لحظه: 8 سال و 16 روز سن داره

رادین ، بزرگ مرد کوچک ما

زندگی 30

خیلی وقته چیزی ننوشتم ، نه اینکه خیلی سرم شلوغ باشها ، بیشترم فکر مشغوله ، مشغوله همه چی ، از سه شنبه تا چهارشنبه صبح تکون نخوردی ، کلی غصه خوردم آخر سر هم رفتم درمانگاه صدای قلبتو شنیدم تا آروم شدم ؛ از اون روز به بعد برای دل مامانتم که شده ی تکونی میخوری.کلا هفته پیش خونه بودیم و استراحت میکردیم مامانی هم کلی به جفتمون میرسید طبق معمول با غذاهای خوشمزه .استراحت هفته پیش جفتمونو تنبل کرده ، شنبه صبح میرفتم سرکار خودتو تو شکمم گوله کرده بودی قلقلیِ خوشمزه نمیتونستم راه برم تو خیابون کلی نازتو کشیدم تا برگشتی به حالت همیشگیت ، شبها هم دلم درد میگیره ؛ کلی تنبلیا برا خودت پسرجانا !!! *به مادر شدن و مسئولیت هاش فکر میکنم مو به تنم سیخ میشه...
29 بهمن 1392

زندگی 26

نمیگذرن که این روزا ؛ هفته پیش خیلی مریض بودم ، سرما خورده بودم شدید ، تب و لرز ، تو هم اون وسط اینقد برا خودت قر دادی که نگو ؛ فکر کنم چون تبم بالا بود شمام گرمت شده بود برای همین هی وول میخوردی .  ی چیزی رو میخوام اعتراف کنم سر خرید وسیله هات خیلی اذیت شدیم ،  انگار همه با ما دشمن شده بودن ، کلی گرون گرون جنساشونو بهمون میفروختن ؛ مام که جو گیر !  کلا این روزای من و حسین دیدن داره ، میریم خرید بعد میاییم میبینیم وای چقدر سرمون کلاه رفته بعد باهام جرو بحث میکنیم و میندازیم گردن هم   هیچ کدومم کوتاه نمیاییم ! خوبه همشون ی روز خاطره میشه ،  پسری هنوز اسم نداری ، چیکار کنم خب ؟!   ...
1 بهمن 1392
1